روزي يك مرد ثروتمند ، پسر بچه كوچش را به يك ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي ميكنند چقدر فقير هستند . آن ها يك روز و يك شب را در خانه محقر يك روستايي به سر بردند.
در بازگشت و در پايان سفر ، مرد از پسرش پرسيد : نظرت در مورد مسافرت مان چه بود؟
پسر پاسخ داد : عالي بود !......
پدر پرسيد : آيا به زندگي آن ها توجه كردي؟
پسر پاسخ داد : فكر كردم!
پدر پرسيد : چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟
پسر كمي انديديشيد و بعد به آرامي گفت : فهميدم كه ما در خانه يك سگ داريم و آن ها چهار تا . ما در حياط مان فانوس هاي تزئيني داريم و آن ها ستارگان را دارند . حياط ما به ديوارهايش محدود ميشود اما باغ آن ها بي انتهاست!
در پايان حرف هاي پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه كرد : متشكرم پدر كه به من نشان دادي ما واقعاً چقدر فقير هستيم !
با تشكر از سجاد صالحي
نظرات شما عزیزان:
|